|
نویسنده: محمد صادقی جمعه 86 مهر 6 ساعت 3:7 عصر
|
در روزگاری دور دو مرد در شهری زندگی می کردند که یکدیگر را قبول نداشتند . یکی از آنها منکر خدا بود (خدا را قبول نداشت)...و دیگری مومن به خدا بود . روزی آن دو یکدیگر را در بازار شهر ملاقات کردند و در جمع پیروان خود در خصوص وجود و عدم وجود خدا به بحث و گفتگو پرداختند و پس از ساعتها بحث و گفتگو از یکدیگر جدا شدند ... مرد معتقد دیگر خدا را قبول نداشت. زیرا او کافر شده بود... و مردی که منکر وجود خدا بود و میگفت خدا وجود ندارد. به عبادتگاه رفت و با ناله و زاری از خداوند خواست تا گناهان گذشته او را ببخشاید... و توبه کرد !
|
نظرات شما ()
|
|
|
|
فهرست |
|
|
|
|
107339
:مجموع بازدیدها |
10
:بازدید امروز |
37
:بازدید دیروز |
|
|
حضور و غیاب
|
یــــاهـو
|
|
درباره خودم
|
| | |